تاریک بود ، مثل هرروز شبانه اش
می چرخید ، بازی می کرد ، می رقصید و می درخشید
شب بود ، بود و بود ، مهم نبود ، کهکشوناش تا انتهای شب ادامه داشت
می تپید ، اما کوچیک بود ، مثل همه ی کهکشان
چرخید ، گردی دنیاشو دوست داشت ، اما هنوزم شب بود...
سرد ، سیاه ، و پر از نقطه...و باز هم زندگی
حدس می زد که یه ستاره س ، تنها میون سیاهی کوچیک دنیای گردش
اما خاموش
خاموش بود...
دوست داشت حرف بزنه ، قایم بشه و پیدا بشه ، پشت بازیای قشنگ
اما کسی نبود تا براش چشم بذاره...
و اون ، بازم نگاه کرد...
یه نقطه ! یه نقطه ی روشن که داشت میون سیاهیش بزرگ و بزرکتر می شد...
قلبش می تپید...
صدای قلبش واسش آشنا نبود...
نقطه ، میومد و میومد...
تا ستاره ی دنباله داری شد ، پر از روشنی بودن...
نگاش کرد...
صداش کرد...
زندگی کرد...
بیرون از شبی که به اسم زندگی می شناخت..
و ثانیه های گذرا ، بردند و بردند ، لحظه هایی که رویاگونه حقیقت بودنش را رنگ می زدند...
نقطه کوچک می شد...
کوچک و هیچ...تاریکی...
تاریکی...
اما نه ، اون روشنایی رو دیده بود ، می شناخت ، باور داشت ، حسش می کرد...درونش بود ، پس رفت ، سفرشو شروع کرد ، به درون عمیق ترین خاطراتش...و گریست...
گریست...مدتها گریست...
دستهایش خیس می شدند...خیره نگاهشان کرد...
می درخشیدند ، درخشانتر از هر اشکی
و آروم گذاشت تا اشک همه ی وجودشو بگیره...
همه ی دنیا رو ، تا دنیاها اونورتر...
تا پنجره ی اتاق دختر کوچولو...
دختر کوچولو گفت : مامان ! چه ستاره ی قشنگیه...
مامانش نازش کرد و گفت...بهارجونم بخواب
I guess not this is about a real fight!plus there is some blah blah fights in the Hormone multiplayer mode in the bed;) but this is about us,about love,about our excitements,sadness...about our life,our days & moments spending together or individually...that is all about us! Hello,this is us!immortal version actually!
Thursday, December 20, 2012
بهارجونم بخواب
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment